سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ


کلبه دلتنگی


پنج شنبه 91/7/6
خسته شدم از آدمها...

امشب حالم عجیب گرفته. از آدمها ، از روزگار ، از دوست داشتنها ، از عشق ها. بهتره چیزی در موردشون نگم که حرف زدن در مورد آدمها حالم و بدتر میکنه.

نمی دونم،مدتی حال عجیبی دارم. احساس میکنم آروم آروم به لحظات رفتن نزدیک میشوم. لحظات رفتن و برنگشتن...چی دارم میگم! نمیدونم بلآخره یک حس.خسته شدم از اینکه تو شادیها و غمها کنار همه بودم و تو تنهایی هام تنها موندم و به عمق تنهاییم پی بردم. تنهایی که از 6 سالگی حک شده تو تقدیرم و همیشه و همه جا همراهم بوده.تا اومدم فراموشش کنم.تقی زده : هی فلانی یادت نره من باهاتم. و همیشه همراهم بوده در سخت ترین لحظات.

همیشه نقش یک مونس رو ایفا کرده ، همیشه گوش می کنه و گوش می کنه آخرش هم در حضور خودش آروم میشم. همیشه با زبون بی زبونی بهم گفته که اونم دلش از دست آدمها خونه...!شاید بگید...

خب تو هم یک آدمی؟،بزار برات بگم احساس میکنم که.

من جزو اشیاء هستم. مثل یک عروسک که وقتی بچه خوشحال باهاش بازی می کنه و بعد میندازه یک گوشه و میره سراغ کاراش. و عروسک میمونه و تنهایی...

من شاید یک کتاب باشم. یک کتاب شعر یا داستان که هر از گاهی کسی دستش میخوره بهش و ورش میداره و یک دوبیتی ازش میخونه و باز می اندازه یک گوشه. کتاب میمونه و لایه های غبار.

شایدم یک دفتر خاطراتم که یک بار یکی چشمش بهش می افته و از سر کنجکاوی یه مدتی مجذوبش میشه و باز میندازتش یک گوشه، هر از چند گاهی جاش و عوض می کنه و باز روز از نو روزی از نو...

من اینم...

پرم از احساس دلتنگی و تنهایی ، پر احساس بودن و رفتن . خسته ام ، خوابم میاد . ولی تا چشم بر هم می گذارم این کابوس آدمها و فکر های پلیدشون ، حرفاشون و نگاهشون آرامشم را می دزدند ، نمی دونم چه کنم...!

نیست در این سرا فرشته ای تا بگرد دست من و مرا با خود ببرد سوی آبی بی انتها و جنگل تن سبز دور به همانجا که آرامش هست بدون تفکر به آدمیزاد.

منتظرم، کوله بارم را بسته ام

نگاهم را پاره پاره کرده ام تا اسیر نشود

افکار مغشوشم را در سطل زباله ریخته ام

آزادم و رها

راستی نگفتم: وصیت نامه ام را هم نوشته ام. جایش را خودت میدانی

تو اون اتاق تاریک و بلند

که نشسته سایه تنهایی من

تنها جوابی که برای نگاه ها و کلامتان دارم...!

من هم مخلوق اویم ...!

 


+ پنج شنبه 91/7/6 | 1:9 عصر | مقداد
سه شنبه 91/7/4
دیوار...

مقداد

اگه من عاشق دیوار بودم ، ترک می خورد و یک پنجره می شد
اگه غم چشامو آیینه می دید ، دلش درگیر این منظره می شد
اگه تنهاییمو به شب می گفتم ، همه شهرو برام بیدار می کرد
اگه با کوه درد دل می کردم ، صدامو لااقل تکرار می کرد


نشون می دی به من بی اعتنایی
تو رو می خوام ولی به چه بهایی
شاید با مهربونی زیادم
خودمو اشتباه توضیح دادم


اگه من عاشق دیوار بودم ، ترک می خورد و یک پنجره می شد
اگه غم چشامو آیینه می دید ، دلش درگیر این منظره می شد
اگه تنهاییمو به شب می گفتم ، همه شهرو برام بیدار می کرد
اگه با کوه درد دل می کردم ، صدامو لااقل تکرار می کرد
منم اون که میون شب تیره
نتونست هیشکی رو نادیدم! بگیره
همون که با نگاهش به تو فهموند
میشه مغرور بود اما نرنجوند
میرم جایی که گریم بی صدا شه
فراموش کردنم آسون نباشه
از این تقدیر می لرزه وجودم
من امتحانمو پس داده بودم


اگه من عاشق دیوار بودم . . .

 


+ سه شنبه 91/7/4 | 9:10 صبح | مقداد
شنبه 91/7/1
داستان عاشقانه خیانت

مقداد

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ، اصلا نمی دونست عشق چیه ،

عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود

و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !

هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ،

بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . .

روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ،

توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد !

پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ،

انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .حالش خراب شد ،

اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . .

اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ،

اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . .
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ،

بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . .

ادامه مطلب...

+ شنبه 91/7/1 | 10:27 صبح | مقداد
<      1   2   3   4      

This template generated and design by Nightnama on 2013 do not Copy





بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 76928